بي مقدمه
بي مقدمه: توي پست قبلي خيلي كلافه و خسته بودم. ولي خدايي به خاطر علي نبوده اصلاً هم بخاطر اين نيست كه مثلا زندگي با كسي مثل علي خسته كننده يا ناراحت كننده هستش. راستش رو بخواين زندگي با خيلي از آدمهاي به ظاهر سالم خيلي ديونه كننده و خسته كننده تر از اين حرفهاست. اتفاقاً وقتي در كنار كسي مثل علي زندگي كني باعث ميشه زندگي لطيف تر باشه و حساستر به اطراف نگاه كني اونوقت مي بيني كه دور و برت كلي آدم ظاهرا سالم ولي از نظر روحي به شدت بيمار هستش و اينجاست كه كلافه مي شي و دلت مي خواد بري جايي كه هيچ كدوم ازاين آدمهاي رواني)دور از جون همتون) نباشن.
بعداً نوشت: چند وقتي بود كه علي يه مقدار راحت تر راه ميرفت نه اينكه بهترها منظورم اينه كه با اعتماد به نفس بهتري بدون كمك راه مي رفت. امروز صبح ماشين رو از پاركينگ در آورديم علي هم كنار در ايستاده بود تا درو ببنده، در و كه بست اومد سمت ماشين و من همينطور كه كمربند ماشين رو مي بستم زير چشمي علي رو هم نگاه مي كردم كه يه دفعه ديدم علي نيست، ديگه يادم نيست كه چه جوري از ماشين پياده شدم پريدم اون سمت ماشين و ديدم پاش پيچ خورده و نشسته رو زمين- خودش ميگه خودم پيچيدم پام نپيچيد- ياد ۲ سال پيشش افتادم كه همين طوري زمين مي خورد، دعا كنيد دوباره پاهاش مشكل پيدا نكرده باشه خودش كه ميگه خوبم پام هم مشكلي نداره. ديگه خدا مي دونه